امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

پسری از جنس فرشته

اب بازی

دیروز عصر قرار بود بریم خونه مامانی عمه جون و خونه مامانی زن عمو فاطمه چون قرعه کشی بود عشق من . مجبور شدم ببرمت حموم تا تمیز بشی . وقتی بهت گفتم امیر مامان بریم حموم گفتی اموم اب بازی . منم گفتم اره بلا خان اب بازی هم میزارم یکم بکنی. عاشق گرفتی ابی . وقتی دوشو میگیرم جلوت دلت میخواد ابو بگیر جوری که نریزه زمین اب . و اینکه زبونتو نزدیک دوش اب میکنی تا رو زبونت بریزه چون دوشمون سوسوزن سوزنی میاد زبونت و قلقلک میده و تو اتیش پاره حسابی کیف میکنی. تازگی ها تا باباتو میبینی دوست داری از اتفاقایی که واست افتاده به بابا جون علی ت بگی. تا دیروز ظهر بابا علی پاشو گذاشت خونه تو برداشتی واسش تعریف کردی . اونم بازبون خودت بزار بهت بگم چیا گفتی ...
28 فروردين 1393

فهمیده شدن پسرنازم

عشق مامان داری بزرگتر میشی و فهمیده تر نفس مامان . کلی چیزا یاد گرفتی بگی . عشق مامان هر چقدر که تورو فشارت میدم به جای گریه کردن واسم میخندی و تو هم مثلا منو فشار میخوای بدی دور گردنمو میگیری و محکم سفت میکنی خدتو. دلم میخواد خیلی بهم بچسبی و فشارم بدی از اسپاسمت میترسم. نفسی من. چند روز به خاطر رفتن من خونه مامانی عمه جون فاطیما واسه کمک مجبور میشدم تورو بزارم از صبح خونه مامانی دایی جواد و شب اخر شب میومدم میبردمت . دلم واست تنگ مشد تازه وقتایی که نبودی و ازم دور بودی یکم واست اشک ریختم که مامانی عمه جون میگفت یکم فاصله واسه جفتتون خوبه. هر دفعه که میخواستم تورو بزارم خونه مامانی دایی جواد فکر میکردی میرم دکتر نمی دونم چرا . هردفعه که زن...
28 فروردين 1393

بدون عنوان

سلام فنچ مامان خوبی زندگی من .خیلی بزرگ و فهمیده شدی نفس مامان تازگی ها بیشتر کلماتی و که میگم باهام تکرار میکنی. بیشترین عددی که هر کسی بهت میگه که منو چند تا دوست داری میگی 10 تا . منم به اندازه 10 تای بچگیهات دوست دارم. تازگی ها با غذا نخوردنت منو اذیت میکنی غذا نمی خوری فقط دلت میخواد هله هوله بخوری ولی غذا نخوری . امروز سر سفره غذا گوجه و خیار اورده بودم سر سفره بهم با اشاره گفتی اینو بده بده. منم گفتم این اسمش گوجه است . گوده  بعد گوجه رو که خوردی گفتی اینو بده اشاره به خیار کردی گفت امیرم اسم این خیار گفتی ایار. وای عشق مامان الان بغلمی نمی زاری تایپ کنم بعدا میام بقیه لغاتت هم مینویسم واست. برم که داره میگی کیبورد و بدم بهت. می...
18 فروردين 1393

بدون عنوان

خدایاااااااا تا کی باید ذهنم درگیر همچی باشه ، تا کی باید هرچی و که میبینم   و به روم نیارم و بگم واسم مهم نیست، خدایا تاکی ، خدایا کی میخوام بفهمم که بابا امیر من فرشته است ، و با بقیه فرق داره، خدایا  کی میخوام بفهمم که بابا  وقتی بچه ای رو می بینم که پیش مامان باباش راه میره  یا میشینه  دلم نلرزه ، اگه اشک به چشم اومد بگم خاک رفته  تو چشمم یا اینکه بگم کلا از چشام اشک میاد یا اینکه اگه قطره ای از چشم میچکه رومو بر گردونم،. خدا یا یه کاری کن که بتونم باورش کنم بتونم باهاش کنار بیام و اصلا راه رفتن بقیه بچه ها شیرینکاریاشو نو نبینم، خدایا صبرمو زیاد کن ، چیزی ازت نمیخوام که  میخوام قویم کنیییی، میخوام کم ن...
13 فروردين 1393

کلکل کردن امیر با مامان و بابا

امیر مامان  وقتی میری مسافرت بر میگردی 180 درجه فرخ میکنی ، بزرگ میشی ، تو ماشین بودیم  ودرحال کردت بابا علی چون دید تو نمیتونی بشینی صندلی عقب و با بتو واست دشک کردن تا راحت بخوابی و دراز بکشی و با خودت بازی کنی ، وقتایی که نق میزدی  خسته میشدی از دراز کش بودن بغلت  میکردم و میاوردمت جلو پیش خودمون، وقتی یکم جلو بودی نق میزدی و دنبال بازی  میگشتی بابا علی میگفت اگه نق بزنی میری صندلی پشت  دراز میکشی ، تو هم گفتی نه آیدا بره خخخخخ منم میگفتم امیر باید بره عقب میگفتی من نه آیدا بره ،. یا اینکه اهنگ مورد علاقتو میخواستی میگفتی آیدا نانا من  منم میگفتم نه نانای منو گوش کنیم بعد نانای تو تو هم میگفتی نه  ن...
10 فروردين 1393

بدون عنوان

سلام صدسلام به همه دوستای گلم  که نگران من و امیرم بودین ممنون حالمون خوبه شکر خدا ، نمیدونم از کجا شروع کنم  واسه تعریف کردن که  دلیل این همه مدت نبودمو بتونم توجیح کنم. نیومدن من از وقتی شروع شد که امیرم  همش بهونه و گریه و زاری میکرد یک لحظه اروم و قرار نداشت ، تا این که بردم دکتر و دکتر گفت باید ببرم امیرو ازمایش متابولیک  و منم بردمش ازمایش گاه و ازش ازمایش خون گرفتن، تا اینکه  جوابش اومد بردمش دکتر تا جواب ازمایش امیر  اومدو بردم باز دکتر تا بدونم که این همه گگریه هاش  واسه چیه که اصلا اروم و قرار نداره و همش گریه میکنه تا جوری که از گریه و اشک کبود میشه، دکتر تا جواب از امیرو دیدی و سر تکون داد ...
10 فروردين 1393
1